کد مطلب:314497 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:185

فیض حضور
در آن شب فراموش نشدنی و خاطره انگیز، او «جانم فدایش باد» بود كه فرمود: بنویس «فیض حضور» و چنین نوشته شد. هنوز كام روحم از آن شب روح افزا و جان پرور شیرین و مست است، در حالی كه دو سال از آن رؤیای صادقه می گذرد ولی لحظه های زندگی ام با او می گذرد و همیشه و همواره با یاد او صبح و شامم را سپری می كنم، روزی نیست كه به یادش و دنبالش نباشم، واله و شیدایش هستم و در هر كوی و برزن در جستجویش، پیش از این چنین نبودم، گاهگاهی یادی از او می كردم و نامش را بر زبان می آوردم، اما اكنون چنین نیستم، و دلم می خواهد كه در كنارش باشم، زیرا با او بودن آرامش و صفا است و بی او بودن، جز سرگردانی و پوچی چیزی نیست؟ حكایت از آنجا آغاز شد، در یك صبح جمعه كه مانند همیشه و به طور عادت به دعای ندبه می رفتم، در دعا بعد از این كه حالی و توجهی دست داد، و روحم صفا گرفت طبق معمول دعا كه تمام می شد، پدرم چند دقیقه ای صحبت می كردند، و روایتی قرائت می نمودند یا تذكر اخلاقی می دادند و در نهایت، روضه و مصیبتی خوانده می شد، آن روز در ضمن بیانات و گفته هایشان قضیه و حكایتی را نقل كردند در مورد فردی كه امام زمان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به او عنایت و توجه نموده و مشكل و گرفتاریش را برطرف كرده اند، حكایت چنین بود: از قول حضرت آیة الله خزعلی نقل كردند كه در چند سال پیش شخصی از اهالی اهواز فرزند دو ساله اش را گم می كند، و خیلی به دنبال او می گردد، در شهر اهواز و در بیمارستان ها و كلانتری ها و هر جایی كه به ذهن و فكرش می رسد به جستجوی فرزندش می پردازد، چند روز از این قضیه می گذرد ولی هر روز از روز قبل سخت تر و دشوارتر بر این خانواده می گذرد و غمی



[ صفحه 458]



بزرگ در دل پدر و مادر جایی می گیرد، مادر فرزند دیوانه وار شب و روزش را می گذراند و ضعیف و نحیف و مضطر به یاد فرزندش دائما اشك می ریزد و ناله می كند، متوسل به رسانه های گروهی كشور از قبیل روزنامه و رادیو و تلویزیون می شوند و عكس فرزندشان را همه جا پخش می كنند، ولی هیچ خبری از او نمی شود روزها و ماه ها از پی هم می گذرد واین پدر و مادر در داغ غم گمشده شان می سوزند و می سازند، امیدشان از همه جا قطع شده و نمی دانند چه كنند و به كجا پناه ببرند؟!

هرگاه صدای زنگ خانه به صدا در می آید، سراسیمه پدر و مادر به درب خانه می روند شاید كه فرزندشان باشد ولی هیچ خبری نیست؟ آرامش روانی خانواده به شدت به هم خورده و روزهای سختی را می گذرانند، ناله ی مادر شبها فضای خانه را غم انگیزتر كرده و پدر نمی داند چه بكند و به كجا برود! دو سال بدین منوال می گذرد و غم و اندوه در جان پدر و مادر كهنه می شود، لبخند و شادی از لبانشان رخت بر می بندد، و چهره ی غمگین و همیشه پردرد و رنجشان یادآور مصیبت فرزند گمشده شان است!

تا اینكه یك روز، پدر به قصد مسافرت به قم، سفر می كند در شهر قم پس از زیارت حضرت فاطمه معصومه «علیهاالسلام» شب به مسجد جمكران می رود، همان جایی كه منتسب و متعلق به حضرت بقیة الله الاعظم حضرت مهدی علیه السلام است، شب را در آنجا بیتوته می كند و نمی خوابد و نماز امام زمان و آداب مسجد را انجام می دهد؛ در حالی كه نشسته بوده است، با زبان دل شكسته، حاجت خود را بیان می كند و می گوید: ای امام زمان، ای مهدی جان، معذرت می خواهم و پوزش می طلبم، من برای فرزند گمشده ام همه درها را كوبیدم و رفتم جز كوی شما، به همه جا رفتم و به همه كس گفتم، ولی از شما غافل بودم مرا ببخشید و عفو كنید، ای آقای بزرگوار، غم مرا مبدل به شادی كنید و فرزندم را به من برگردانید اگر فرزندم از دنیا رفته بود و به اجل خود مرده بود شاید، غم او را تا كنون از یاد برده و فراموشم شده بود، ولی این غم و درد مرا بیچاره و مضطر كرده و مادرش را دیوانه، تو به فریاد ما برس، ای فریادرس بیچارگان پس از چند دقیقه سكوت (خودش می گوید): شنیدم كسی از پشت



[ صفحه 459]



سرم در گوشم می گوید: فرزندت زنده است برو تهران - خیابان اكباتان میلان ششم داخل میلان پلاك 38، فرزندت آنجاست... تا برگشتم و نگاه كردم كسی را ندیدم جز چند نفری كه مشغول نماز و دعا بودند، فهمیدم كه آقا امام زمان علیه السلام بوده است، برق امیدی در دلم زد، و خوشحال شدم، هیچ شكی نداشتم كه فرزندم به من برگردانده شد، صدای اذان صبح از مأذنه های مسجد جمكران مرا به خود آورد، پس از اینكه نماز صبح را خواندم، از امام زمان تشكر كردم و عازم تهران شدم، حدود ساعت 7 صبح بود كه وارد ترمینال تهران شدم از آنجا یك ماشین دربستی كرایه كردم و سراغ آدرس رفتم، پس از اینكه میلان ششم را پیدا نمودم، شماره پلاك منزلها را می خواندم و با شوق و شوری غیر قابل وصف و هیجان زده دنبال گمشده ام می گشتم، ناگهان چشمم به پلاك 38 افتاد، دستم بدون اختیار روی زنگ خانه رفت پس از لحظه ای درنگ، صدای پاهای ضعیفی كه به سوی در می آمد به گوشم رسید، تپش ضربان قلبم دو چندان شده بود، و نزدیك بود كه قالب تهی كنم، در همان لحظات كوتاه همه ی صحنه های غم از جلو چشمم رژه می رفتند، و گاهی شك و دو دلی به دلم راه می یافت كه اگر اینجا نبود چه كنم؟ ولی باز دوباره می گفتم این خیالات شیطانی است، باور و یقینم این است كه درست آمده ام و درب را درست كوبیده ام، كه ناگهان درب باز شد، و دختر چهار ساله ای را دیدم خوب كه نگاه كردم، دیدم فرزند خودم هست، او را در آغوش گرفتم و شروع كردم به گریه نمودن، قلبم آرام شد، از خوشحالی دلم می خواست پرواز كنم و زودتر او را به مادرش برسانم، فرزندم تعجب كرده بود و نمی دانست چه كند، كه در این هنگام خانم و آقایی با عجله و شتاب به طرف درب خانه آمدند و گفتند: چه كار دارید؟ چه كسی را می خواهید؟! من گفتم: فرزندم را می خواستم كه او را یافتم، با تعجب گفتند: فرزند تو! اشتباه می كنی! این بچه فرزند ماست.

گفتم: پس از دو سال در به دری و خون جگر خوردن، و آه و ناله و درد اكنون فرزندم را یافته ام و مادرش در انتظار اوست، و دیوانه وار شب و روز را سپری می كند، من خودم اینجا نیامدم بلكه با هدایت و راهنمایی مولایم امام زمان علیه السلام به اینجا آمده ام! خواهش می كنم بیش از این مرا عذاب ندهید و حقیقت را برایم روشن نمایید،



[ صفحه 460]



در همین هنگام دیدم كه آن خانم آهی كشید و گفت: درست است این فرزند شماست، دو سال است كه ما از او نگهداری می كنیم، بفرمایید داخل خانه تا سرگذشت او را برایتان بگوییم، وارد خانه شدم پس از پذیرایی شروع به صحبت كردند: جالب اینكه از ابتدایی كه فرزندم را در آغوش گرفته بودم یك لحظه از من جدا نشد، گرمی وجودش امید و حیات دوباره به من می داد. هر چه او را می بوسیدم، قلبم قوت می گرفت و روحم تازه تر می شد. انگار كه دوباره جوان شده بودم و همه غم ها و رنج ها و سختی ها و ناامیدی های دو ساله مبدل به شادی و آرامش و امید شده بود و اینجا بود كه فهمیدم صبر میوه اش امید است و هیچ میوه ای شیرین تر از امید نیست زیرا كه گفته اند:

پایان شب سیه، سفید است

شوهر زن گفت: ما به اهواز سفر كرده بودیم، در بازگشت هنگامی كه سوار قطار شدیم كودكی خردسال كه همین فرزند شماست را در میان سالن قطار دیدیم پس از این كه یكی دو ساعت از حركت قطار به طرف تهران گذشته بود دیدم رئیس قطار به كوپه ها، یكی یكی سر می زند و سؤال می كند این فرزند شما نیست؟ این بچه گمشده است! ما هم كه سالیانی است بچه دار نمی شویم و خانه مان سرد و خاموش است و مشتاق بچه هستیم؛ به همسرم گفتم خوبست بگوییم بچه ی ماست؛ تا وارد كوپه ما شدند سریعا دویدم جلو و بچه را در آغوش گرفتم و گفتم بابا كجا بودی؟ چقدر دنبالت گشتیم؟! دیگر هیچ جای شكی برای رئیس و مأمور قطار باقی نماند كه بچه ی خود ماست، خوشبختانه بچه نه احساس غریبی می كرد و نه گریه و نه چیزی می گفت، كمی شكلات و آجیل به او دادیم، كم كم نامش را پرسیدیم، و بعد سؤال كردیم چند خواهر و برادر دارد، با همان زبان كودكی حرف می زد، معلوم شد كه برادر و خواهر هم دارد، دیگر ما خوشحال بودیم كه خانواده ی این كودك خیلی ناراحت نخواهند شد چون فرزندان دیگری هم دارند و ممكن است مدتی غمگین شوند ولی به مرور زمان فراموش خواهند كرد، بچه را به خانه آوردیم و از او خوب پذیرایی نمودیم و تاكنون كه دو سال می گذرد كسی نفهیمده كه ما فرزند داریم و هیچگاه او را از خانه بیرون نبردیم، و حتی همسایه ها



[ صفحه 461]



نمی دانند، و همیشه درب حیاط را خودمان باز می كردیم، نمی دانیم امروز چه شد، ما را غفلت گرفت، و یكباره بچه خودش به طرف در حیاط دوید و در را باز كرد شاید امداد الهی كمكش كرده. این بود سرگذشت فرزند گمشده ی شما.

در این حال فهمیدم كه فرزندم چگونه سوار قطار شده زیرا كه خانه ی ما نزدیك راه آهن اهواز است، این توی كوچه بازی می كرده، و همین طور آمده و سوار قطار شده، به هر حال از آنها تشكر كردم و خداحافظی نموده و فرزندم را برداشتم آمدم ایستگاه راه آهن و از آنجا عازم اهواز شدم، وقتی كه به اهواز رسیدم. و به خانه رفتم، مادرش هنگامی كه بچه را دید مات و مبهوت مانده بود به او نگاه می كرد و بی اختیار اشك می ریخت، فرزندش را در آغوش گرفت، فرزندی كه پس از دو سال گمشدن، اكنون آغوش گرم مادرش را احساس می كند، این بود سرگذشت فرزند گمشده ما و عنایت حضرت بقیة الله الأعظم امام زمان حضرت مهدی علیه السلام به خانواده ما.

بعد از این كه این حكایت شیرین و دل ربا را در دعای ندبه روز جمعه شنیدم، حالی دیگر پیدا نمودم و تا شب به فكر امام زمان علیه السلام و توجه و عنایت حضرت بودم كه آیا می شود به من هم توجهی نماید؟ و از الطاف خاصه حضرت بهره مند شوم؟ ولی باز با خود می گفتم رفتن به سوی او، اخلاص می خواهد، اشك و زاری و لابه و خلاصه دل شكسته! آیا می شود در عمر، یكبار، برای یك لحظه جمال دل آرای او را دید، فقط یك بار به فیض حضورش رسید، گاهی فكر می كردم كه غیر ممكن است و ما را به این در، راهی نیست ولی چگونه صدها نفر، خدمتش رسیده اند، و بعضی ها چندین مرتبه او را درك كرده اند، پس می شود او را دید، با این شرط كه زمینه و مقدمات حضور را باید فراهم نمود، هر چند كه آن زمینه ها و مقدمات سخت است ولی بر هر مسلمان فرض و واجب است كه معاصی و حرام را ترك نماید و واجبات را انجام دهد و برای فرج حضرت مهدی علیه السلام دعا نماید، و خود را فردی آماده برای ظهور كند، و اساسا معنی انتظار همین است كه آماده شویم و دل را از هر چه ناپاكی و زشتی و پلیدی است پاك كنیم و زمینه را برای ظهور حضرت فراهم آوریم؛ انسان مهذب به تزكیه و تصفیه نفس، و متعهد و متدین و متقی می تواند به فیض حضور برسد...



[ صفحه 462]



آن شب خوابیدم در عالم رؤیا دیدم كه به زیارت حضرت رضا (علیه السلام) در حرم آن حضرت مشرف شده ام، ازدحام جمعیت بیش از اندازه بود نتوانستم خودم را به ضریح حضرت برسانم همان بیرون، كنار پایه پائین پای حضرت ایستادم و شروع كردم به زیارتنامه خواندن پس از اینكه زیارت تمام شد، احساس تشنگی نمودم، خادمی از خدام حضرت رضا علیه آلاف التحیة و الثناء كنار درب حرم ایستاده بود، ازاو درخواست آب نمودم، گفت: اینجا كه آب نیست برو از حرم بیرون داخل صحن آن جا شیر آب است، در همین هنگام جمعیتی كه در آنجا كنارم مشغول دعا و زیارت بودند، در میان آنها سید جوان بلند بالایی را دیدم كه سبزه رو و خوش سیما بود، لیوانی را به من داد و گفت این آب، و یكباره دیدم لیوان پرآب شد، پس از اینكه آب را نوشیدم، در این فكر فرو رفتم، كه این آقا چه كسی بود؟ چندین بار به او نگاه كردم، مشغول دعا و راز و نیاز بود؛ آمدم گوشه ای نشستم كه معروف به پیش روی حضرت است كنار جا قرآنی ها، دفتری در دستم بود، دیدم همان آقا آمد و فرمود: بنویس «فیض حضور» و ناگهان به خطی زیبا روی جلد دفتر نوشته شد «فیض حضور» سؤال كردم آقا چه بنویسم، فرمودند همین قضیه امروز را كه شنیدی، و بعد رفتند.

نیمه های شب بود كه از خواب بیدار شدم، در تمام عمرم چنین خوابی به این زیبایی و شیرینی ندیده بودم، تمام وجودم پر از احساس شادی و شعف بود، و یك سرور ذاتی و درونی یافته بودم، آنقدر كامم شیرین بود، كه هنوز هم شیرین است و یاد آن رؤیا و خاطره ی جاودانه همانند چراغی پرنور در دلم روشن است.

بعد از آن خواب، شكی برایم باقی نماند كه آن آقا، حتما و مسلما مولایم حضرت صاحب الزمان، اباصالح المهدی علیه السلام بوده است. بر خود وظیفه دانستم كه این قضیه و حكایت را به رشته ی تحریر درآورم. زیرا كه خود حضرت فرمودند: بنویس و من هم نوشتم، امتثال امر مولا را نمودم، شاید كه مورد قبول افتد و در نظر آید. و به حقیقت یكبار هم كه شده در بیداری، فیض حضورش نصیبم شود، آرزوی دیرینه و همیشگی ام این است كه تا نمرده ام، او را ببینم و بعد جان به جانان سپارم. تمام این حكایت و خاطره ی فراموش نشدنی را برای تیمن و تبرك بیشتر، روزها و شب ها به حرم حضرت رضا علیه السلام مشرف شدم و در همان جا یعنی كنار جا قرآنی پیش روی حضرت



[ صفحه 463]



نشستم و ساعت ها نوشتم تا بدین گونه درآمد، اگر نقصی در نوشتن از جهات ادبی دارد، خوانندگان عزیز باید ببخشایند و مرا عفو نمایند كه ویراستاری صحیحی انجام نشده است چون با عجله و در ازدحام جمعیت و صدای دعا و زیارت و راز و نیاز مؤمنین نوشته شده است، ولی خودم خوشحال و مسرور هستم كه در فضای ملكوتی حرم حضرت رضا علیه السلام نوشته ام با دعا و مناجات زائرین حضرت ممزوج و مخلوط شده است و امیدوارم كه این وجیزه ی كوتاه ذخیره ای بزرگ برای آن جهانم باشد. از همه ی خوانندگان عزیز كه حتما از شیفتگان و عاشقان حضرت مهدی علیه السلام هستند، التماس دعا دارم و طلب عفو و بخشش از خدای متعال در خاتمه باید بگویم كه:ای شیعیان و شیفتگان مكتب اهل بیت علیهم السلام تا می توانید برای فرج حضرت بقیة الله دعا كنید! تا می توانید به یاد او و در راه او باشید.

همواره و همیشه او را فراموش نكنید. و صبح و شام به یاد او باشید و عمر را بگذرانید تا می توانید در اصلاح فردی خود كه تهذیب نفس و كسب تقوای الهی است بكوشید و از اصلاح اجتماعی و مبارزه و ستیزه با ظلم و جور و گناه غافل مباشید، از حرام بپرهیزید و به حلال و واجب الهی عمل كنید.

از نماز اول وقت و نماز شب و خدمت به خلق خدا غافل نشوید. این توصیه ها و سفارش ها برای فیض حضور تا روز ظهور است. والسلام علی من اتبع الهدی.

«اللهم انا نرغب الیك فی دولة كریمة تعز بها الاسلام و أهله و تذل بها النفاق و أهله».

مشهد مقدس - ساعت 38 / 8 دقیقه در حرم حضرت رضا (علیه السلام) صبح روز جمعه 18 شعبان 1415 قمری برابر با 30 / 10 / 1370 شمسی به پایان رسید. [1] .

م - ع

لازم به ذكر است چون قصه ی فوق راجع به حضرت حجة بن الحسن العسكری حضرت مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می باشد بر آن شدیم كه تاریخچه ی



[ صفحه 464]



مقدس مسجد جمكران، كه تجلی گاه یوسف زهرا حضرت امام زمان علیه السلام می باشد، برای روشنایی چشم عاشقان و دوستداران آن حضرت بیان كنیم:


[1] فيض حضور، براي گمشدگان و گمشده داران، تأليف: م - ع. چاپ اول اسفند 1373 شمسي.